صدای سکوت


 

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

 

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم …
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …

 
چهار شنبه 14 خرداد 1393 11:23 |- amir -|

شرم میکنم!

که وزن سیری ام را با ترازوی

کودک گرسنه کنار پیاده رو بکشم

 
چهار شنبه 14 خرداد 1393 11:18 |- amir -|

مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت......

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند ، و هر بار خدا به فرشتگان می گفت:

من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود ، و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد

سرانجام گنجشک روی شاخه از درختان دنیا نشست ، فرشتگان چشم به لب هایش دوختند...

گنجشک هیچ نگفت...

وخدا لب به سخن گشود و گفت:

با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست

گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام!

طوفانت آن را از من گرفت!...

تنها داراییم همان لانه محقر بود، که آن هم!....

و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست.... سکوتی در عرش طنین انداز شد.....

همه فرشتگان سر بر زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی. به باد گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود

خدا گفت: چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام برخاستی....!!!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.

های هایِ گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد .......

چهار شنبه 14 خرداد 1393 11:18 |- amir -|

 

هرگز به آدم ها نخند !!

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند !

به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !

به دستان پدرت...

به جارو کردن مادرت...

به راننده ی چاق اتوبوس...

به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد...

به راننده ی آژانسی که چرت می زند...

به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند...

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند...

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد...

به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان...

به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی...

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته...

به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی...

به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی...

نخند ...

نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...

که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:

آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.

آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند...

بار می برند...

بی خوابی می کشند...

کهنه می پوشند...

جار می زنند...

سرما و گرما را تحمل می کنند...

و گاهی خجالت هم می کشند

خیلی ساده ... نخند دوست من!!!

هرگز به آدم ها نخند

خدا به این جسارت تو نمی خندد ؛ اخم میکند.

سه شنبه 13 خرداد 1393 19:2 |- amir -|

یك روز كارمند پستی كه به نامه هایی كه آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می كرد

متوجه نامه‌ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای

 به خدا ! با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند...در نامه این طور

نوشته شده بود :

خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم كه زندگی‌ام با حقوق نا چیز باز نشستگی

می گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه 100دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود كه

تا پایان ماه باید خرج می كردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از

دوستانم را برای شام دعوت كرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.

 هیچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من

هستی به من كمك كن ...

كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان

داد. نتیجه این شد كه همه آنها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری

روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...

همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال

بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این كه نامه دیگری

از آن پیرزن به اداره پست رسیدكه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !

همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

خدای عزیزم. چگونه می توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم . با لطف

تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.

من به آنها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی ...

البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان بی شرف اداره پست آن را

برداشته اند ...!!!

***   ***   ***

صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو

 

یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو

تو اگر کوچ کنی قلب خدا می شکند

صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو ...

***   ***   ***

حالا که رفتنی شده ای باشد قبول ...

لا اقل این نکته را بدان :

آهن قراضه ای که چنان گرم گرم می تپید دلم بود نامهربان . . .

 

سه شنبه 13 خرداد 1393 19:1 |- amir -|

همسایه ام از گرسنگی مرد،بستگانش در عزایش گوسفند ها سر بریدند

آقای ۳۰۰۰ میلیارد  ، لااقل سهم این کودک را نمی بردی...

سه شنبه 13 خرداد 1393 18:56 |- amir -|

مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسرش تكه

سنگي برداشته و بر وري ماشين خط مي اندازد . مرد با عصبانيت

 دست كودك را گرفت و چندين مرتبه ضربات محكمي بر دستان كودك

 زد بدون اينكه متوجه آچاري كه در دستش بود شود در بيمارستان

كودك به دليل شكستگي هاي فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .

وقتي كودك پدرخود را ديد با چشماني آكنده از درد از او پرسيد : پدر

انگشتان من كي دوباره رشد مي كنند ؟

مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمي توانست سخني بگويد ،

به سمت ماشين خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن

 ماشين ... و ناگهان چشمش به خراشيدگي كه كودك ايجاد كرده بود

 خورد كه نوشته بود : 

"دوستت دارم پدر"

سه شنبه 13 خرداد 1393 18:55 |- amir -|

دندانم شكست . . .

براي شن ريزه اي كه درغذايم بود. . .

دردكشيدم . . .

نه براي دندانم . . .

براي كــم شدن ســوي چشمان مادرم . . !
 
 
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و
 
از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد. در حین
 
انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر
 
را زیاد می‌کند، منصرف شد و رفت...
 
 
 

این روزها دورم اما نزدیک نزدیکم ، ساکت اما پر از حرفم ، آرام اما غوغایی
 
ست درونم .... نشسته و میشمارم روزهای رفته و روزهای در پیش رو را و اینکه
 
چه صبور است این دل !! نمی دانم چه اصراری دارد در زنده نگه داشتن تمامشان!
 
نمی دانم .

 

آرامم میکند تنها، قدم های تنهایی اما با یادی از گذشته ها و صدایی که

میخواند و نگاهی رو به آسمان

نگاه میکنم این روزها ...این روزها همه چیز را نگاه میکنم ... حتی او را !

سه شنبه 13 خرداد 1393 18:53 |- amir -|

چه دردناک است اگر مشق کند بابا نان داد ...

 

سه شنبه 13 خرداد 1393 18:53 |- amir -|


 

 

 

پدر : خوب هر چي ملا يادت داده رو ول کن فقط يک گناه وجود داره اونم

دزديه و السلام .هر گناه ديگه اي هم نوعي دزديه . اگر مردي رو بکشي

يک زندگي رو مي دزدي حق زنش رو از داشتن شوهر مي دزدي .وقتي

دروغ مي گويي حق کسي رو از دانستن حقيقت مي دزدي وقتي تقلب

مي کني حق رو از انصاف مي دزدي. مي فهمي؟

                                              همايون ارشادي  - فيلم بادبادک باز

 


   روزی میرسد که در خیال خود

   جای خالی ام را حس کنی

   در دلت با بغض بگویی :

   " کاش اينجآ بود "

   اما مَـن دیگر

  .

  .

  .

  به خوابت هم نمی آیم

 

 

 

  


 

کمي عوض شدم؛

ديريست از خداحافظي ها غمگين نميشوم؛

به کسي تکيه نميکنم .؛

از کسي انتظار محبت ندارم؛

خودم بوسه ميزنم بر دستانم ؛

سر به زانو هايم ميگذارم و سنگ صبور خودم ميشوم...

چقدر بزرگ شدم يک شبه !!!

 


تلخ ترين خريد دنيا،خريد عصا براي پدرم بود ...

 


چه سنگدل است سيري که گرسنه اي را نصيحت مي کند  تا درد

 

گرسنگي را تحمل نمايد.   -  جبران خلیل جبران

 


دائم شکر گذار باشیم  که :

شاید بدترین شرایط زندگی ما ، برای دیگرا آرزو باشد .

 


چه دردناک است اگر مشق کند  بابا نان داد

 

 


 

دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد . . .

دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!

ولی ... هیچوقت نفهمیدند

کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا !

یک هفته در تب ســـــــوخت . . . !!
 

نظرات خواننده :
یه بچه شهید : سلام مسعود جان واقعا روایت کردی اون چیزی رو که یه عمره همه خفه شدن و نمیتونن بگن میترسن!!!!کسی به اسم فافا تو نظرات اولی چه میدونه چه کشیدیم پولتون وپولشون ارزونیتون وارزونیشون شخصی مثل فافا بگیرید و بخورید مارو غصه سیر و بی اشتها کرده میل نداریم!!!وقتی 3 سالته تازه بابارو درست تلفظ میکنی میره دیگه نمیاد اونوقت استین به دهن میمونی مطمن باشید اگه تلاش نکنیم عمرا بیایم بالا چه برسه دانشگاه که حتما درس خوندیم و رسیدیم....هیچی ازتون نمیخوایم فقط زخم زبون نزنین همین!!!
 
فافا : دلیل نمیشه که سهمیه بدن بهشون.همین که از نظر مالی تامین میشن کافیشونه. جامعه رو بی سواد بار اوردن!!!!!!!!!!!!!!

آمنه : تو که اینقدر ادعات میشه چقدربه فکربدبخت هاهستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بنده خدا : آمنه خانم! آدم های مثل شما را هم باید تحمل کرد
 

 

سه شنبه 13 خرداد 1393 18:52 |- amir -|

?-†?êmê§